زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

قبل از تفلد میدون امام

  سلام ای گل خوشبو.. در یک روز بهاری بسیار عالی رفتیم میدان امام به همراه خاله ،مادر جون،عمه های مامانی خیلی خوب بود هم برای تو یک جفت کفش خریدیم و هم تو یکم بازی کردی و  خاله برای جهیزیش یه سرویس قابلمه مسی خرید .....وای که چقدر گرون بود.... کفشها را پوشیدی و تو بازار چنان سر و صدایی به راه انداخته بودی که نگو... هر کس هم رد میشد قربون صدقت میرفت....        اینم عکسهای دخملی شیطون بلا     کمک ،خواهش میکنم، کمک           تو عاشق انگشتری وقتی که انگشترها را توی ویترین مغازه دیدی چنان ذوقی کردی ک...
31 ارديبهشت 1392

عکسهای اتلیه...1

سلام سلام صد تا سلام    من اومدم با عکسام بلاخره مامانم تصمیم گرفت و وقت کرد... عکسهای اتلیه را برام بگذاره... هووووووووووورررررررررررررررررا  روزی که نوبت اتلیه داشتیم١٦/٢/٩٢ باران شدیدی می بارید...که اصلا نمی شد دم در خونه سوار ماشین بشیم ولی با زحمت فراوان خودمون را ساعت ٤و١٠ دقیقه به اتلیه رسوندیم.... همراهان من :خاله زهرا،مادر جون،زهرا خاله منیژه...مامان و بابا عکسها روز شنبه ٢١/٢/٩٢ اماده شد و به همراه دو تا دایی ها و خانم هاشون رفتیم و گرفتیم....   قبل از اتلیه: ارایشگاه خاله خونه خودمون...     (عکس شماره یک)  اینجا تازه از خواب بیدار شد...
29 ارديبهشت 1392

شب ارزوها

  سلام عشقم و ارزوی دیرینم فردا تولدت میباشد و .........امشب شب ارزوهاست.. ارزوی بهترینها را برایت دارم.... نمی دانم خوشبختی برای تو در چه معنا می شود فقط می دانم خوشبختی وسیعتر از آنست که در ذهنت بگنجد و زیباترین لحظه ایست که می توانی در زندگی درک کنی و من برای تو خوشبختی ات را آرزومندم . . .   ...
27 ارديبهشت 1392

در اغوشت که میگیرم

        در اغوشت که می گیرم      انقدر ارام می شوم  که فراموش می کنم         باید نفس بکشم وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند،من را لایق ان دانست و هدیه من به تو، قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد... به دنیا امدی و دنیای من شدی در عجبم چگونه اینچنین  عاشق موجودی شده ام که هنوز حتی اسمم را درست تلفظ نمی کند... چگونه در هر نفسش زندگی میکنم در حالی که با نفسهای من زندگی گرفت... و چطور به او وابسته شدم در حالی که زمانی تنها با رگ باریکی به من و بعد به زندگی وابسته بود... &n...
26 ارديبهشت 1392

تولد یکسالگی

  یکی از عکسهای اتلیه کادوی من و بابا رسول به گل دختر... ماشاالله نشه فراموش.... الهیییییییییی من فدات بشم خوش عکس من خوش تیپ من.... بقیش را ببنید دیگه کاملا غش میکنید....         سلام به عشق ابدیم هوووووورررررررررررررا یکساله شدی عزیزم باورت میشه من که باورم نمیشه.... پارسال همین موقعه داشتی بافرشته ها بازی میکردی که من تو را در اغوش گرفتم تو هم  دستهای کوچولوت را باز کردی و به طرف من اومدی و شدی فرشته زمینی من و بابا رسول.....     وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی خدا هم هواتو ...
26 ارديبهشت 1392

اولین مروارید ثنا جون

  سلام به عشق من ...     سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا     هورااااااااااااااااااااااا بلاخره دخملی اومدند جز کباب خورها     وااااااای عزیزم اخه باید می گذاشتی دقیقا همون روزی که پارسال به دنیا اومدی من و بابایی را سوپرایز کنی..الان از خوشحالی غش میکنم و از سر شوق دارم اشک میریزم...خدایا بابت این هدیه زیبا و دوست داشتنید شکر....واقعا که لحظه به لحظش جای شکر و شوق داره....قربونت برم که این بهترین هدیه ایی...
26 ارديبهشت 1392

اولین کفش سوتی

سلام به فرشته مهربونم ببخش دیر به دیر میام این روزها سخت در گیر فراهم کردن وسایل تولدت هستم ..عکسهای اتلیه روز شنبه اماده شد خیلی قشنگ شدند... ولی متاسفانه وقت ندارم برات بگذارم سر یه فرصت مناسب انشاالله..... الان هم این شکلی خوابیدی...   تولدت روز جمعه ساعت چهار بعد از ظهر... دوستان تشریف بیاورید...بفرمایید تولد.... خوب عزیزم اصل مطلب اینکه..امروز رفتیم با خاله و مادر جون میدان امام برات یک جفت کفش سوتی خریدیم..وای که چه ذوقی میکردی ...تند تند راه میرفتی و از صداش خوشت اومده بود... وقتی همچین کفشی را پای یه بچه ای میدیدم میگفتم که چه اعصابی مامان باباش دارند...الان میبینم که صدای همون کفش ازار دهنده...
24 ارديبهشت 1392

عکسهای به جا مانده

سلام دختر نازم همه نیازم... این هم عکسهایی که قول داده بودم اگه وقت کنم برات میگذارم..بلاخره وقتش شد.. تو مسیر رفتن به چشم روشنی.. گل یکدونه من در کنار گلها...       اینجا هم در کنار یوسف جان و به دنبال مورچه ها           این هم عکس نبیره کوچولوی خانواده(بچه داداش زن دایی) امیر علی خان     ساعت ٦ صبح از خواب بیدار شدی و من داشتم ضرفهای شب قبل که مهمون داشتیم را جمع و جور میکردم و بابایی می خواست بره سر کار تو هم بهانه گرفتی که میخوای بشین توی قابلمه گذاشتمت ولی دیگه بیرون نمیومدی گذاشتمت روی گاز تو هم متعجب شده بودی و ...
19 ارديبهشت 1392

اتلیه(1)

سلام عشق من خوبی ؟ امروز ساعت 4 بعد از ظهر داریم میریم اتلیه تا عکسهای دخملی را به ثبت برسونیم. دیشب تا صبح خوابم نبرد از استرس امروز که ایا همکاری میکنی یا که ؟؟؟؟ دیروز با اقاجون جعفر ،مادر جون، زن دایی و یوسف جون رفته بودیم چشم روشنی نوه انگول دایی خودم...(نی نی داداش زن دایی علی) تو را رفت یه جای با صفا اقاجون از ماشین پیاده شد و گفت بیایید عکس بگیریم.. ما هم از خدا خواسته  دویدیم تو هم دنبال مورچه و سوسک.؟؟؟؟؟ عکسهاش خیلی قشنگ شدند اگه وقت کنم برات میگذارم.... قربونت برم بدون تو نفس کشیدن برام سخته..   ...
16 ارديبهشت 1392

باغ گیلاس

سلام به گیلاس عزیزم جمعه صبح با اقاجون حجی رفتیم خونه عمه زهرا و البته خونه باغ خیلی زیبا شده بود ولی به پای زیبایی تو که نمی رسید.. تمام گلها باز شده بودند و گیلاسها هم رسیده بودند...وقتی چشمت به گیلاسها افتاد دیگه نمی تونستی خودت را کنترل کنی اول تعجب کرده بودی و بعد هم فقط جیغ میزدی که گیلاس میخوای من هم میترسیدم که بهت بدم خدایی نکرده مریض بشی... ولی من و بقیه چیدیم شستیم تو هم خوردی...دیگه یه بشقاب کوچیک که نبود برم یه جایی مخفی کنم درخت میوه بود و جلوی چشم....     وای چقدر گیلاس...اخ جون..     نوش جونت ببین دور دهنت قرمز شده... گذاشتمت کنار پلها تا ازت عکس بگیرم... &n...
15 ارديبهشت 1392